روز دومی که لباس پوشیدم و رفتم موسسه و کلاس.
در راه بازگشت یکی از بستگان زنگ زده بود بانو که آمده ام قم ، خواهر برایتان گوشت کنار گذاشته بگو بیاید بگیرد.
من را ملبس ندیده بودند.
می گفت داشتم دنبالت می گشتم می گفتم این آخونده دیگر کیه؟
خلاصه گوشت ها را هم دست خودم نداد. به احترام پسرش را تا پای ماشین فرستاد تا بیاید و گوشت دست من نباشد.

بعد رفتم پیاز بخرم برای آش مراسم شب، از ماشین های داخل رودخانه؛
از ماشین پیاز فروش گذشته بودم، باید پیاده بر میگشتم،
پرتغال فروشها می گفتند:
حاج آقا بیا پرتغال واکس نشده ببر!
حاج آقا پرتغال خونی درجه یک ببر!
رسیدم پای پیاز فروش! گفتم پیاز کیلو چند؟
گفت 3500، محتویات جیب پیراهنم را در آوردم، فقط یک پونصد تومانی بود!
گفتم عه! پول همرام نیست و برگشتم، در مسیر یادم آمدم آن خانم بستگانمان صد هزار تومن داده بود.
گفت در مراسم شبتان هزینه کنید، ثوابش برای مادرم. گفتم اندازه کلی شب روضه میشود این!
گفت باقی اش را خودتان خرج کنید.
دست کردم داخل جیبم دیدم بله! دو تا تراول هنوز هستند.
جیب قبا!
این را گذاشتم پای این حرف رفقا که می گفتند ملبس بشوی روزیت زیاد می شود. (خنده)
به پیاز فروش گفتم 50 تومانی خورد داری؟ گفت بله.

دو کیلو پیاز بده، دو کیلو هم سیب زمینی(سیب زمینی هایش کیلویی 700 بود)
گفت 3000 تومن سیب زمینی بدهم رند شود؟
گفتم بده. گفتم چه خبر است پیاز کیلو3500.
با لحن آرامی مملو از احترام به یک حاج آقا گفت: این پیازها را 3700 خریده ام.
این حرف را یک مشتری دیگر که کنار من ایستاده بود هم می شنید.
گاهی صورتش را به سوی او هم بر میگرداند. می گفت دیگر کرده ام 3500 که تمام بشود برود.

در راه برگشت بانو زنگ زد که همه ی وقتم پای آش شب رفته و وقت ناهار پختن پیدا نکرده ام.
یا یک غذایی از بیرون بگیر یا نان بگیر یک چیزی آماده کنم باهاش بخوریم.
گفتم نان می گیرم. (اصلا حواسم به الباقی 100 تومن آن خانم بستگانمان نبود)
با دوستم بودم. او را رساندم در خانه شان.
رفتم یک رستوران نزدیک خانه، گفتم زرشک پلو با مرغ یک عدد و یک عدد نوشابه کوچک.
شخصی هم آمده بود نان سنگک ببرد. این رستوران نان سنگک هم می پزد.
کسی که پشت دخل بود گفت:فقط یک عدد می توانیم بهت بدهیم.
اگر بیشتر می خواهی باید با فلانی صحبت کنی، پارتی می خواهد.
طرف که آشنای آن فلانی بود رفت و آمد و یک 5هزار تومانی داد گفت دو تا نان سنگک کم کنید.
گفت معلوم شد پارتی ات خیلی خوب بوده.
فروشنده رویش را برگرداند سوی من و گفت: حاج آقا ما هم پارتی بازی داریم. خدا پارتی بازی دارد.
محب اهل بیت را پارتی بازی می کند می فرستد بهشت. درست است!
من را بگو! نمی دانستم چه بگویم! این یکی دیگر از گرفتاری های لباس است.
مردم تا یک سید ملبس جوان می بینند بعضی هایشان خوشحال می شوند و سر ذوق می آیند(تعریف از خود نباشد)
می خواهم صد سال سر ذوق نیایند، آخر من اصلا حاضر جواب نیستم.
گفت شما هم پارتی ما هستید ، سیدید ما به شما هم احترام بگذاریم پارتی بازی است.
حالا بستن این لفظ پارتی بازی که بار معنایی خوبی در عام مردم ندارد به خدا را کجای دلم بگذارم.
چه جوابی به او بدهم.
فقط سکوت کردم و لبخند زدم.
این هم یک چیز دیگر در مورد لباس.