دوست دارم در مورد بی پولی بنویسم و افلاس و چک های ردیف شده و بدهی های تلنبار!

اما نمی دانم از کجا شروع کنم و چگونه عمق فاجعه رابیان کنم.

اما چقدر حقیر است بی پولی! همانطور که حقیر است پولداری.

امروز در یک مورد اقتصادی با یکی از بستگان همکلام بودم، میگفت دو ونیم میلیون خرج یک هفته من است.

فکر می کردم خیلی مهم است که خرج یک هفته اش خرج حداقل 3 ماه من با احتساب همه بدهکاریهایم است.

اما این حقارت اگر چه برای من هیچ نیست کما این که این دوهفته ای که بانو را فرستاده ام شهرستان هوایی تازه کند هیچ، واقعا هیچ نداشته ام. اما برای بانو سخت است. کما این که دیروز سخت می گریست از این که هم عروسش گفته النگوهایت کو؟ چرا فقط دو تا داری؟

او هم گفته پول لازم داشتیم فروختم ، شوهرم وام گرفت همین دو تا را فقط توانستم بخرم.

آن هم عروس احمق به عواقب سخنش نیندیشیده؟

همین هم عروس وقتی پای مسائل سیاسی به میان می آید می گوید چرا ما با این همه معادن باید اینقدر فقیر داشته باشیم؟ غیر از بی لیاقتی این حکومت است؟

اما خودش اینجا نه تنها از اوضاع خراب هم عروسش اطلاع ندارد، بلکه طلاهایش را هم به رخ او می کشد.

و ما هیچ وقت به خودمان اجازه نداده ایم این تناقضات را به رخش بکشیم.

سخت می رنجیم از رنجاندن دیگران.

بانو وقتی این چیزها را می بیند چه می کند؟ می آید سراغ من. سیر بد و بیراه می گوید، می گوید من دیگر تحمل ندارم ،تا کی این وضعیت می خواهد ادامه یابد؟ تا کی؟ و سیر گریه می کند و بعضی وقتها می رود سراغ خدا که با غیرت ورزی من نسبت به خدا بر می گردد و دادش را دوباره بر سر خودم می کوبد.

می گویم او که به تو طعنه زد چرا جوابش را ندادی؟

چرا توی دهنش نزدی؟ فقط زورت به من می رسد؟! بامی کوتاه تر از کله کچل ما نیافتی؟

می گوید: بزنم توی دهنش بعد تو نمی گویی چرا زدی توی دهن فامیل؟ چرا با خانواده ی ما اینطور حرف زدی؟

می گویم: نه! بزن، من غلط بکنم بگویم. 

می گوید: این دفعه گذشت بگذار سری بعد چنان جواب خواهرها و آن هم عروس را بدهم که ...!

اما باز هم همین آش است و همین کاسه! اگر دلش بیاید از گل نازک تر به کسی بگوید!

بعد که آرام شد، نیم ساعت بعدش زنگ می زند و می گوید من عصبانی بودم. به همین سادگی!

مواظب باشیم، خیلی مواظب باشیم. برنجانی می رنجانندت.

باورتان نمی شود، ما وقتی کاری می کردیم که نسبتا عمومی بود، برای آن کار کلی از جیبمان مایه گذاشتیم و هیچ هم عایدمان نشد.

هدفمان هم درآمد نبود.

اما یکی از هم صورتان رفت و اعلام کرد که فلانی ها فلان قدر پول گرفته اند.

ما که بدمان نمی آمد فلان قدر بگیریم، اگر داده بودند قطعا می گرفتیم و اصلا ناراحت نمی شدیم.

اما واقعا نگرفته بودیم. قدری رنجیدم اما نه خیلی.

وقتی رنجشم بیشتر شد که یکی دیگر از هم صورتان را در یک اردو دیدم، سر میز صبحانه با ذوق دویدم و نشستم روبرویش.

گقتم ای همصورت تو فلانی هستی، گفت بله! گفتم منم فلانی ام. اهل آن بهمانی! گفت همان بهمانی که اینقدر پول گرفته بود !

خندیدم و گفتم: ای کاش گرفته بودیم بدمان نمی آمد اما بهتان بود! گفت حالااا!

اینجا بود که سخت رنجیدم از این همه ذوقی که از دیدین یک هم صورت کرده بودم.

گذشت و گذشت تا مدتی بعد همان که برای ما صفحه گذاشته بود، برایش صفحه گذاشتند؛

آمد در یک شبکه اجتماعی سخت و جانسوز نالید.

اما من هیچ به رویش نیاوردم، اما در دلم ایمان آوردم که: اگر برنجانی می رنجانندت. سخت!

پس: به قول آن بزرگ نرنج و مرنجان.