باز هم از دومین روزی که ملبس می رفتم کلاس.

ایستاده بودم آن فامیلمان بود که گفته بود بیایید گوشت ببرید بیاید در خانه.

پیرمردی از کنار ماشینش آنور خیابان جدا شد و آمد اینور خیابان.

مستقیم آمد طرف من.

نگذاشت برسد و بعد حرفش را بزند از همان وسط خیابان گفت حاج آقا با تسبیح یه استخاره برای ما میگیرید؟

من هم نگذاشتم برسد، و قیافه ام از همان وسط راه که داشت می آمد برایش مظلوم کردم و به حالتی شرمندگی گتفم: بلد نیستم.

گفت: البته به خودم اجازه داده اند اما ترجیح می دهم یک حاج آقا برایم بگیرد.

یک طوری می گفت اجازه، انگار اجازه در امور حسبیه و شرعیه داشت.

گفتم من استخاره بلد نیستم. ببخشید. خودتان که واردید بزنید اجازه هم که...

کانال را زود عوض کرد و زد توی بحث سیاسی،

گفت: حاج آقا درسته میگن: آقای لاریجانی و بنایی و آشتیانی رو

حرفش تمام نشده گفتم بله لیست جامعه مدرسین هست.

سرش را به علامت منفی تکان داد اما!

اما خدا به من رحم کرد و درب آن خانه باز شد و از دستش با عذر خواهی فرار کردم.

صحبتمان با آن بستگانمان که تمام شده بود،

برگشتم بروم طرف ماشین که پیرمرد صدایم زد و گفت: حاج آقا خداحافظ.

هنوز منتظر بود، مثل این که حرفهایش مانده بود.

اما من خوشحال از این فراری که داشتم، خداحافظی را همراه با سرعت بیشتر قدمهایم پرتاب کردم و الفرار.