حیف که اسلام دست و پای ما را بسته است!
این دیالوگی است از رضا مارمولک در فیلم مارمولک.
دزدی که لباس یک روحانی را می دزدد و الفرار!
ما هم رفته بودیم تهران! تشییع سردار همدانی. هر چند به تشییع هم در آن ترافیک نرسیدیم.
راه رفت را چون من و دوست دیگرم ملبس بودیم، دوست دیگرمان راند.
برگشت را خودم راندم. بعد از عوارضی تهران، یک پژو پرشیا بوق زنان پشت سرمان بعد هم که کنار کشیدیم به طرز وحشتناکی از بغلمان رد شد.
عنان از کف دادم، گفتم بفرما تووووووووووووو!
داد زدم اما اینقدر سریع رفت که نشنید.
بعد به خود آمدم دیدم ملبسم. گفتم خوب شد نشنید.
این اسلام دست و پای آدم را می بندد، دیگر نمی شود ابراز احساسات هم کرد.